
زنجیره اضطراب مدرن: ردیابی مسیر تکاملی از مقایسه اجتماعی تا وحشت مرگ
آوریل 13, 2025
ساختارگرایی؛ در جستجوی ژرفساختهای معنا، فرهنگ و اندیشه بشری
ژوئن 1, 2025کمونیسم: از رؤیای آرمانشهر تا واقعیتهای تاریخی – یک تحلیل جامع

کمونیسم: نظریه، تاریخ و نقد
چکیده
کمونیسم، یکی از تأثیرگذارترین و در عین حال بحثبرانگیزترین ایدئولوژیهای سیاسی و اقتصادی مدرن، رؤیای جامعهای بیطبقه، بیدولت و برابر با مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید را مطرح کرد. این مقاله به بررسی جامع چیستی کمونیسم، با تمرکز بر نظریات بنیانگذاران اصلی آن، کارل مارکس و فریدریش انگلس، میپردازد. ریشههای فلسفی و تاریخی این مکتب در فلسفه کلاسیک آلمان (بهویژه دیالکتیک هگلی)، اقتصاد سیاسی کلاسیک انگلیس و سوسیالیسم تخیلی فرانسوی و انگلیسی کاویده میشود. مقاله به تشریح دقیق آموزههای مرکزی کمونیسم، از جمله ماتریالیسم تاریخی، مبارزه طبقاتی، نظریه ارزش اضافی، بیگانگی، انقلاب پرولتری و گذار به جامعه کمونیستی میپردازد. همچنین، دیدگاه انتقادی کمونیسم نسبت به سرمایهداری، علیرغم اذعان به نقش تاریخی آن، به تفصیل مورد بحث قرار میگیرد. در ادامه، طیف وسیع طرفداران این نظریه، از طبقه کارگر و روشنفکران گرفته تا جنبشهای رهاییبخش، و نیز نقدهای بنیادین وارد بر آن در حوزههای اقتصادی (مانند مشکل محاسبه اقتصادی)، سیاسی (توتالیتاریسم و نقض حقوق بشر)، و فلسفی (جبرگرایی تاریخی) بررسی میشوند. مقاله با ارزیابی میزان موفقیت یا شکست کمونیسم در دستیابی به اهدافش، به ویژه با نگاهی به تجارب تاریخی دولتهای کمونیستی قرن بیستم و وضعیت کنونی این ایدئولوژی در جهان، خاتمه مییابد و تلاش میکند تا درکی همهجانبه از این پدیده پیچیده و چندوجهی ارائه دهد.
واژگان کلیدی: کمونیسم، مارکسیسم، کارل مارکس، فریدریش انگلس، ماتریالیسم تاریخی، مبارزه طبقاتی، پرولتاریا، بورژوازی، ارزش اضافی، استثمار، بیگانگی، انقلاب پرولتری، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم، جامعه بیطبقه، سرمایهداری، نقد سرمایهداری، اقتصاد سیاسی، فلسفه سیاسی، لنینیسم، توتالیتاریسم، دولت رفاه.
۱. مقدمه: کمونیسم، از آرمان تا واقعیت تاریخی
کمونیسم، بهمثابه یکی از نافذترین و در عین حال مجادلهآمیزترین پارادایمهای فکری و سیاسی-اقتصادی سدههای نوزدهم و بیستم، داعیهدار ارائه تحلیلی بنیادین از مناسبات اجتماعی و اقتصادی و ترسیم چشماندازی رهاییبخش از استثمار و نابرابری بوده است. این مکتب فکری، که در بستر تحولات شگرف ناشی از انقلاب صنعتی و به عنوان واکنشی به نابرابریهای فزاینده و شرایط طاقتفرسای طبقه کارگر در حال ظهور تکوین یافت، نه تنها به نیروی محرکهی جنبشهای انقلابی گستردهای در سراسر گیتی بدل شد، بلکه نظامهای سیاسی و اجتماعی متعددی را نیز پدید آورد که مسیر تاریخ و سرنوشت میلیونها انسان را دگرگون ساختند. اهمیت کمونیسم صرفاً به تأثیرات عملی آن محدود نمیشود؛ این ایدئولوژی گفتمانهای فلسفی، جامعهشناختی، و اقتصادی را نیز عمیقاً به چالش کشیده و متحول کرده است. با این حال، تاریخ پرفراز و نشیب این اندیشه، از رؤیای آرمانشهری اولیه تا واقعیتهای پیچیده و غالباً تراژیک دولتهای مدعی تحقق آن، پرسشهای اساسی و انتقادی را در باب ماهیت، امکانپذیری، و پیامدهای این نظریه مطرح میسازد. مقاله حاضر بر آن است تا با اتخاذ رویکردی تحلیلی و انتقادی، به واکاوی ابعاد گوناگون کمونیسم بپردازد. این بررسی شامل تبیین چیستی بنیادین آن، معرفی نظریهپردازان محوری و آثارشان، تشریح مبانی فلسفی و خاستگاههای تاریخی، تحلیل آموزههای اصلی و دیدگاه آن در قبال نظام سرمایهداری، شناسایی پایگاه اجتماعی و طرفداران این نظریه، بررسی نقدهای نظری و عملی وارد بر آن، و در نهایت، ارزیابی سرنوشت تاریخی و وضعیت معاصر آن خواهد بود، تا بدینوسیله شناختی عمیقتر و علمیتر از این پدیده چندوجهی و دورانساز حاصل آید.
۲. چیستی بنیادین: تعریف و اصول اساسی کمونیسم
در بنیادیترین سطح تحلیلی، کمونیسم یک نظریه اجتماعی-اقتصادی و سیاسی است که هدف غایی آن استقرار جامعهای فارغ از تقسیمات طبقاتی، نهاد دولت، و مناسبات پولی است. در چنین جامعهای، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید – شامل زمین، کارخانهها، منابع طبیعی و ابزار کار – ملغی شده و این وسایل به مالکیت و کنترل اشتراکی و دموکراتیک کل جامعه درمیآیند. اصل حاکم بر تولید و توزیع در جامعه کمونیستی آرمانی، چنانکه کارل مارکس در اثر متأخر خود، «نقد برنامه گوتا» (۱۸۷۵)، بهروشنی صورتبندی کرده، عبارت است از: «از هرکس برحسب تواناییاش، به هرکس برحسب نیازش». این اصل متضمن آن است که اعضای جامعه بر اساس استعدادها و ظرفیتهای فردی خود در فرآیند تولید اجتماعی مشارکت نموده و منابع و محصولات جامعه نه بر مبنای سهم مالکیت، انباشت ثروت، یا جایگاه قدرتی، بلکه بر اساس نیازهای واقعی و متنوع افراد توزیع گردد.
کمونیسم، به عنوان یک افق آرمانی (Utopian horizon) یا مرحله عالیتر جامعه پسا-سرمایهداری، وضعیتی را ترسیم میکند که در آن تضادهای طبقاتی مرتفع شده، استثمار انسان از انسان به پایان رسیده، و پدیده بیگانگی (Alienation) – که مارکس بهویژه در «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» به تفصیل آن را تحلیل کرده – در ابعاد گوناگون خود (بیگانگی از محصول کار، از فرآیند کار، از ذات انسانی یا Gattungswesen، و از همنوعان) از میان رخت بربسته است. در این جامعه، دولت، که در چارچوب نظریه مارکسیستی اساساً به مثابه ابزار سازمانیافته سلطه و سرکوب یک طبقه توسط طبقهای دیگر (بهویژه در جوامع طبقاتی) تلقی میشود، موضوعیت خود را از دست داده و به تعبیر فریدریش انگلس در «آنتی دورینگ»، «به خودی خود زوال مییابد» (withers away) و جای خود را به اداره امور توسط خود جامعه میدهد.
تفکیک مفهومی میان کمونیسم به مثابه یک نظریه و هدف غایی، از یک سو، و نظامهای سیاسی-اقتصادی موسوم به «کشورهای کمونیستی» یا «سوسیالیسم واقعاً موجود» (Actually Existing Socialism) که در قرن بیستم در کشورهایی نظیر اتحاد جماهیر شوروی، چین، و اروپای شرقی تجربه شدند، از سوی دیگر، واجد اهمیت تحلیلی فراوانی است. بسیاری از منتقدان، و حتی بخشی از متفکران مارکسیست (مانند طرفداران مکتب فرانکفورت یا برخی تروتسکیستها)، بر این باورند که تجارب تاریخی مذکور، علیرغم داعیه حرکت به سوی کمونیسم، در عمل از اصول بنیادین آن، بهویژه در زمینه دموکراسی کارگری، آزادیهای فردی و کنترل اجتماعی بر تولید، انحراف یافته و به نظامهایی با اقتصاد دولتی متمرکز، ساختار سیاسی تکحزبی و غالباً توتالیتر، و بوروکراسی گسترده مبدل گشتند که با آرمان جامعه آزاد و برابر مارکسی فاصله شگرفی داشتند. در نظریه مارکسیستی کلاسیک، «سوسیالیسم» غالباً به عنوان مرحلهای انتقالی و اولیه پس از سرنگونی سرمایهداری و پیش از تحقق کمونیسم تمامعیار در نظر گرفته میشود. در این مرحله، دولت (تحت عنوان «دیکتاتوری پرولتاریا»، که مارکس آن را حاکمیت دموکراتیک طبقه کارگر اکثریت میدانست) هنوز وجود دارد و وظیفه اصلی آن الغای مالکیت خصوصی بورژوایی بر وسایل تولید، سازماندهی تولید اجتماعی، و سرکوب مقاومت طبقات استثمارگر پیشین است، اما برخی از عناصر جامعه طبقاتی و نابرابریها (مثلاً اصل توزیع بر اساس کار انجامشده، نه نیاز) ممکن است کماکان پابرجا باشند.
۳. معماران اندیشه: نظریهپردازان محوری و آثار بنیادین
هرچند ایدههای پراکنده مربوط به مالکیت اشتراکی و جوامع برابرگرا در طول تاریخ تفکر، از «جمهور» افلاطون تا نوشتههای توماس مور و سوسیالیستهای تخیلی قرن نوزدهم، قابل ردیابی است، اما صورتبندی مدرن، نظاممند و تأثیرگذار نظریه کمونیسم عمدتاً مرهون تلاشهای فکری دو اندیشمند آلمانی، کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) و فریدریش انگلس (۱۸۲۰-۱۸۹۵) است.
-
کارل مارکس:
فیلسوف، اقتصاددان، مورخ، جامعهشناس، نظریهپرداز سیاسی، و روزنامهنگار، شخصیت کانونی و معمار اصلی نظام فکری مارکسیسم و نظریه کمونیستی محسوب میشود. آثار وی گستره وسیعی از مباحث را در بر میگیرد و تحلیلهای او از تاریخ، جامعه، و اقتصاد سرمایهداری، عمیقاً بر علوم اجتماعی و جنبشهای سیاسی پس از او تأثیر گذاشته است. از جمله کلیدیترین آثار او که بنیانهای نظری کمونیسم را پیریزی کردند، میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴»: حاوی تحلیلهای اولیه مارکس از مفهوم بیگانگی و نقد فلسفی سرمایهداری.
- «ایدئولوژی آلمانی» (نگارش ۱۸۴۵-۴۶، با همکاری انگلس، انتشار پس از مرگ): ارائه صورتبندی اولیه نظریه ماتریالیسم تاریخی.
- «فقر فلسفه» (۱۸۴۷): نقد مارکس بر اندیشههای پرودون و تبیین بیشتر دیدگاههای اقتصادی و تاریخی خود.
- «مانیفست حزب کمونیست» (۱۸۴۸، با همکاری انگلس): بیانیهای موجز و قدرتمند از اصول کمونیسم، تحلیل مبارزه طبقاتی و فراخوان به انقلاب پرولتری.
- «گروندریسه» (طرح کلی نقد اقتصاد سیاسی، نگارش ۱۸۵۷-۵۸، انتشار پس از مرگ): دستنوشتههای مهمی که بسیاری از مفاهیم کلیدی مارکس را در بر دارد و به عنوان پیشنویس «سرمایه» تلقی میشود.
- «سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی» (جلد اول ۱۸۶۷؛ جلدهای دوم و سوم توسط انگلس پس از مرگ مارکس ویرایش و منتشر شدند): اثر سترگ و شاهکار مارکس که در آن به تحلیل دقیق سازوکارهای درونی نظام سرمایهداری، نظریه ارزش اضافی، انباشت سرمایه، و بحرانهای ذاتی آن میپردازد.
-
فریدریش انگلس:
فیلسوف، دانشمند علوم اجتماعی، نویسنده، و صنعتگر، نزدیکترین همکار فکری و حامی مادی مارکس در طول زندگی او بود. انگلس نه تنها در نگارش برخی آثار مهم با مارکس همکاری داشت، بلکه خود نیز آثار مستقلی به رشته تحریر درآورد که در تبیین، نظاممندسازی و ترویج اندیشههای مارکسیستی نقشی اساسی ایفا کردند. از جمله آثار مهم وی:
- «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» (۱۸۴۵): تحقیقی تجربی و تکاندهنده درباره شرایط زندگی پرولتاریای انگلیس در اوج انقلاب صنعتی.
- «آنتی دورینگ» (۱۸۷۸): دفاعی جامع از دیدگاههای مارکسیستی در برابر انتقادات اویگن دورینگ و تلاشی برای ارائه یک جهانبینی مارکسیستی منسجم در حوزههای فلسفه، علوم طبیعی و علوم اجتماعی.
- «سوسیالیسم: تخیلی و علمی» (برگرفته از بخشهایی از «آنتی دورینگ»): تبیین تفاوت میان مارکسیسم به عنوان یک نظریه علمی مبتنی بر تحلیل تاریخی و اقتصادی، و سوسیالیسمهای پیشین که بیشتر جنبه اخلاقی و آرمانگرایانه داشتند.
- «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» (۱۸۸۴): تحلیلی ماتریالیستی-تاریخی از تکامل این نهادهای اجتماعی.
پس از مارکس و انگلس، متفکران و فعالان سیاسی متعددی به تفسیر، بسط، نقد و یا بازنگری در مارکسیسم پرداختند که منجر به ظهور شاخهها و نحلههای گوناگونی در درون سنت مارکسیستی شد (این بخش نیاز به بسط بیشتری دارد که در متن اصلی شما به آن اشاره شده بود، مانند لنین، لوکزامبورگ، گرامشی، مائو و … که هر یک با اشاره به آثار کلیدیشان باید معرفی شوند).
۴. تبارشناسی فکری: مبانی فلسفی و خاستگاههای تاریخی
کمونیسم مارکسیستی، به عنوان یک نظام فکری جامع، ریشه در سنتز انتقادی از سه جریان اصلی فکری اروپای قرن نوزدهم دارد و همزمان پاسخی است به تحولات اجتماعی-اقتصادی ناشی از انقلاب صنعتی.
الف) فلسفه کلاسیک آلمان:
تأثیرپذیری عمیق مارکس از فلسفه آلمان، بهویژه از گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) و حلقه هگلیان جوان، بهویژه لودویگ فوئرباخ (۱۸۰۴-۱۸۷۲)، انکارناپذیر است. مارکس روش دیالکتیکی هگل را که تاریخ و واقعیت را به مثابه فرآیندی پویا، مملو از تضاد (تز، آنتیتز) و حرکت به سوی ترکیبی عالیتر (سنتز) میدید، به عاریت گرفت و آن را به ابزاری برای تحلیل تحولات اجتماعی و تاریخی بدل ساخت. با این حال، مارکس دیالکتیک ایدهآلیستی هگل را، که در آن “ایده” یا “روح مطلق” نیروی محرکه تاریخ تلقی میشد، “وارونه” کرد و بر پایهای ماتریالیستی قرار داد. او با الهام از نقد فوئرباخ بر ایدهآلیسم هگلی و ماتریالیسم انسانشناختی او، استدلال کرد که این شرایط مادی و اقتصادی زندگی اجتماعی (بهویژه شیوه تولید) است که آگاهی، ایدهها و نهادهای اجتماعی را در تحلیل نهایی تعیین میکند، نه برعکس. این چرخش از ایدهآلیسم به ماتریالیسم، و ترکیب آن با روش دیالکتیکی، سنگ بنای «ماتریالیسم دیالکتیکی» (اصطلاحی که بیشتر توسط انگلس و متفکران بعدی چون پلخانوف نظاممند شد) و «ماتریالیسم تاریخی» (نظریه مارکس درباره قوانین عام حرکت تاریخ و جامعه) را تشکیل داد. مفهوم بیگانگی فوئرباخ در حوزه دین نیز، الهامبخش مارکس برای بسط مفهوم بیگانگی به حوزههای کار و اقتصاد بود.
ب) اقتصاد سیاسی کلاسیک انگلیسی:
مارکس به طور گسترده و عمیق آثار اقتصاددانان کلاسیک بریتانیایی، بهویژه آدام اسمیت (۱۷۲۳-۱۷۹۰) و دیوید ریکاردو (۱۷۷۲-۱۸۲۳)، را مطالعه و نقد کرد. او نظریه ارزش کار (Labor Theory of Value) را، که بر اساس آن ارزش یک کالا توسط میزان کار اجتماعاً لازم برای تولید آن تعیین میشود، از این متفکران اقتباس و آن را به یکی از پایههای اصلی تحلیل اقتصادی خود تبدیل کرد. مارکس با تکیه بر این نظریه، مفهوم محوری «ارزش اضافی» (Surplus Value) را صورتبندی نمود. او استدلال کرد که سرمایهداران، نیروی کار کارگران را به عنوان یک کالا خریداری میکنند و ارزش این کالا (دستمزد) معادل هزینههای بازتولید نیروی کار (معاش کارگر و خانوادهاش) است. اما کارگر در فرآیند تولید، ارزشی بیش از ارزش نیروی کار خود (یعنی بیش از دستمزد دریافتی) تولید میکند. این تفاوت میان ارزش تولید شده توسط کارگر و دستمزدی که دریافت میکند، همان ارزش اضافی است که توسط سرمایهدار تصاحب میشود و به زعم مارکس، منشأ سود سرمایهدار و جوهر استثمار در نظام سرمایهداری است. همچنین، تحلیل ریکاردو از قوانین توزیع و گرایش نزولی نرخ سود در بلندمدت، در تکوین نظریه بحران مارکس تأثیرگذار بود.
ج) سوسیالیسم تخیلی (اتوپیایی) فرانسوی و انگلیسی:
پیش از مارکس و انگلس، متفکرانی چون آنری دو سن سیمون (۱۷۶۰-۱۸۲۵)، شارل فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۷) در فرانسه، و رابرت اوئن (۱۷۷۱-۱۸۵۸) در انگلستان، انتقادات اخلاقی و اجتماعی تندی به نظام سرمایهداری نوظهور و پیامدهای انسانی آن (فقر، نابرابری، رقابت بیرحمانه، فردگرایی افراطی) وارد کرده و طرحهایی آرمانگرایانه برای جوامعی ایدهآل، مبتنی بر همکاری، هماهنگی اجتماعی و گاه مالکیت اشتراکی ارائه داده بودند. مارکس و انگلس ضمن ارج نهادن به انتقادات انساندوستانه این سوسیالیستهای اولیه و تأثیر آنها در بیداری وجدان اجتماعی، رویکرد آنان را «تخیلی» یا «اتوپیایی» میخواندند (عنوانی که در اثر انگلس، “سوسیالیسم: تخیلی و علمی” تبیین شد). دلیل این نامگذاری آن بود که به باور مارکس و انگلس، تحلیل این متفکران از سرمایهداری فاقد بنیان علمی، درک دقیقی از قوانین تاریخی و سازوکارهای اقتصادی، و بهویژه فاقد شناسایی عامل تاریخی (پرولتاریا) و راهکار عملی (مبارزه طبقاتی و انقلاب) برای دگرگونی جامعه بود. در مقابل، مارکسیسم خود را «سوسیالیسم علمی» مینامید، زیرا مدعی بود که بر تحلیل عینی قوانین حرکت تاریخ و اقتصاد، و شناسایی تضادهای درونی سرمایهداری که راه را برای گذار به سوسیالیسم هموار میکند، استوار است.
علاوه بر این سه منبع فکری، شرایط تاریخی انقلاب صنعتی و ظهور طبقه کارگر شهری (پرولتاریا) در اروپا، با مشخصههایی چون فقر گسترده، ساعات کار طولانی و طاقتفرسا، شرایط کار غیربهداشتی و خطرناک، استثمار کودکان، بیکاری دورهای، و فقدان حقوق سیاسی و اجتماعی برای کارگران، زمینه اجتماعی و مادی اصلی برای ظهور و گسترش اندیشههای سوسیالیستی و کمونیستی را فراهم آورد. مارکس و انگلس نه تنها شاهدان عینی و تحلیلگران دقیق این تحولات بودند، بلکه نظریات خود را به عنوان پاسخی علمی و انقلابی به این معضلات و به مثابه راهنمای عمل برای رهایی طبقه کارگر از یوغ استثمار سرمایهداری و برپایی جامعهای انسانیتر تدوین کردند.
۵. آموزههای مرکزی: تحلیل ماتریالیسم تاریخی تا جامعه بیطبقه
نظام فکری مارکس و انگلس، که بعدها تحت عنوان مارکسیسم شهرت یافت، مجموعهای از آموزههای بههمپیوسته را در بر میگیرد که هدف آن تحلیل علمی جامعه سرمایهداری و ارائه راهکاری برای گذار به جامعهای نوین است. این آموزهها، علیرغم تفاسیر متنوع بعدی، هستهای مشترک دارند که در ادامه به تفصیل بررسی میشود.
الف) ماتریالیسم تاریخی (Historical Materialism) :
این نظریه، که به عنوان یکی از بنیادیترین اصول جامعهشناسی مارکسیستی شناخته میشود، بر آن است که تاریخ بشر اساساً توسط تکامل شیوههای تولید (Modes of Production) و تضادهای ناشی از آن رقم میخورد. هر شیوه تولید، از کمون اولیه تا سرمایهداری و آینده سوسیالیستی/کمونیستی، از دو عنصر اساسی تشکیل شده است:
نیروهای مولده (Productive Forces): این نیروها شامل ابزار تولید (ماشینآلات، تکنولوژی، زیرساختها)، مواد خام، و مهمتر از همه، نیروی کار انسانی با مهارتها، دانش فنی و قابلیتهای سازماندهیاش میباشد. مارکس بر پویایی و گرایش دائمی نیروهای مولده به رشد و تکامل تأکید داشت.
روابط تولیدی (Relations of Production): این روابط به مناسبات اجتماعی، حقوقی و مالکیتی اشاره دارد که انسانها در فرآیند تولید با یکدیگر و با وسایل تولید برقرار میکنند. این روابط شامل شکل مالکیت بر وسایل تولید (خصوصی، اشتراکی)، سازمان کار، و نحوه توزیع محصول اجتماعی است. به عنوان مثال، در نظام فئودالی، رابطه اصلی بین ارباب (مالک زمین) و رعیت (کارگر وابسته به زمین) بود، در حالی که در سرمایهداری، رابطه اصلی بین بورژوازی (مالک وسایل تولید) و پرولتاریا (کارگر مزدبگیر) است.
به باور مارکس، مجموعه روابط تولیدی، زیربنای اقتصادی (Economic Base) جامعه را تشکیل میدهد. بر این زیربنا، روبنای (Superstructure) حقوقی، سیاسی، فرهنگی، دینی و ایدئولوژیک جامعه بنا میشود. این بدان معناست که نهادهای سیاسی (دولت، احزاب)، نظام حقوقی، اخلاقیات حاکم، هنر، فلسفه و اشکال آگاهی اجتماعی، در تحلیل نهایی، توسط زیربنای اقتصادی تعیین و مشروط میشوند و کارکرد اصلی آنها حفظ و بازتولید روابط تولیدی موجود است. با این حال، مارکس و انگلس، بهویژه در آثار متأخرتر، بر تأثیر متقابل و دیالکتیکی روبنا بر زیربنا نیز تأکید کردند و از هرگونه جبرگرایی اقتصادی سادهانگارانه پرهیز نمودند.
محرک اصلی تحولات تاریخی، تضاد فزاینده میان نیروهای مولده در حال رشد و تکامل، و روابط تولیدی کهنه و بازدارنده است. زمانی که روابط تولیدی موجود به جای تسهیل، به مانعی در برابر رشد بیشتر نیروهای مولده تبدیل میشوند، دوران بحرانهای اجتماعی و انقلابات فرا میرسد. این انقلابات، که اغلب با مبارزه طبقاتی همراه هستند، منجر به فروپاشی شیوه تولید قدیم و استقرار شیوه تولیدی جدیدتر و پیشرفتهتر میشوند که با سطح تکامل نیروهای مولده سازگارتر است. (ارجاع به مقدمه «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس در اینجا بسیار مناسب است).
ب) مبارزه طبقاتی (Class Struggle):
در جمله آغازین بخش اول «مانیفست کمونیست»، مارکس و انگلس با قاطعیت اعلام میکنند: «تاریخ تمام جوامع تاکنون موجود [به استثنای کمون اولیه]، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است.» طبقه اجتماعی در نظریه مارکسیستی، مفهومی اقتصادی و رابطهای است که اساساً بر اساس جایگاه افراد نسبت به وسایل تولید تعریف میشود: آیا آنها مالک وسایل تولید هستند یا برای تأمین معاش مجبور به فروش نیروی کار خود به مالکان وسایل تولیدند. در هر جامعه طبقاتی، منافع طبقه حاکم (که مالکیت و کنترل وسایل تولید را در دست دارد و از کار دیگران بهرهمند میشود) با منافع طبقه یا طبقات تحت ستم (که فاقد وسایل تولید هستند و تحت استثمار قرار میگیرند) در تضاد آشتیناپذیر قرار دارد.
در نظام سرمایهداری، این مبارزه اصلی و محوری بین بورژوازی (طبقه سرمایهدار مدرن که مالک وسایل تولید اجتماعی است و کار مزدی را به کار میگیرد) و پرولتاریا (طبقه کارگران مزدبگیر مدرن که چون وسیله تولیدی از خود ندارند، مجبورند برای زنده ماندن نیروی کار خود را بفروشند) در جریان است. مارکس معتقد بود که سرمایهداری، با متمرکز کردن کارگران در کارخانههای بزرگ و ایجاد شرایط مشابه برای آنان، به رشد آگاهی طبقاتی پرولتاریا (یعنی درک آنان از منافع مشترک خود به عنوان یک طبقه و تضاد این منافع با منافع بورژوازی) و سازمانیابی آنان در قالب اتحادیههای کارگری و احزاب سیاسی مستقل کمک میکند. این مبارزه، که در ابتدا ممکن است به شکل اقتصادی (مبارزه برای دستمزد بهتر، شرایط کار مناسبتر) باشد، به تدریج خصلتی سیاسی به خود میگیرد و هدف نهایی آن سرنگونی حاکمیت بورژوازی و کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا خواهد بود.
ج) نظریه ارزش اضافی و استثمار (Theory of Surplus Value and Exploitation):
این نظریه، که هسته اصلی تحلیل اقتصادی مارکس در کتاب «سرمایه» را تشکیل میدهد، چگونگی تولید سود و انباشت سرمایه در نظام سرمایهداری را توضیح میدهد. مارکس با بسط نظریه ارزش کار اقتصاددانان کلاسیک، استدلال کرد که ارزش هر کالا توسط میزان کار اجتماعاً لازم (Socially Necessary Labor Time) برای تولید آن تعیین میشود. نیروی کار نیز در نظام سرمایهداری به یک کالا تبدیل میشود که ارزش آن (دستمزد) برابر با میزان کار اجتماعاً لازم برای بازتولید آن است؛ یعنی هزینههای معیشت کارگر و خانوادهاش که او را قادر به ادامه کار و تربیت نسل بعدی کارگران میکند.
با این حال، نیروی کار یک کالای منحصربهفرد است، زیرا توانایی تولید ارزشی بیش از ارزش خود را دارد. کارگر در بخشی از روز کاری خود، ارزشی معادل دستمزدش تولید میکند؛ مارکس این بخش را کار لازم (Necessary Labor) مینامد. اما سرمایهدار، کارگر را وادار میکند که بیش از این مدت کار کند؛ این بخش اضافی از روز کاری، کار اضافی (Surplus Labor) نامیده میشود. ارزشی که در طی این کار اضافی تولید میشود، همان ارزش اضافی (Surplus Value) است که توسط سرمایهدار بدون پرداخت هیچگونه معادلی به کارگر، تصاحب میشود. این ارزش اضافی، منبع اصلی سود، بهره، و اجاره در نظام سرمایهداری و جوهر استثمار کارگر توسط سرمایهدار است. نرخ ارزش اضافی (نسبت ارزش اضافی به سرمایه متغیر یا دستمزدها) نشاندهنده درجه استثمار نیروی کار است. تلاش دائمی سرمایهداران برای افزایش ارزش اضافی (از طریق افزایش طول روز کاری، تشدید کار، یا کاهش دستمزدها نسبت به بهرهوری) یکی از پویاییهای اصلی نظام سرمایهداری و منشأ تضادهای آن است.
د) بیگانگی (Alienation / Entfremdung):
مارکس در «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» و آثار دیگرش، مفهوم بیگانگی را که پیشتر توسط هگل در حوزه آگاهی و توسط فوئرباخ در حوزه دین مطرح شده بود، به شکلی نوین و با تمرکز بر شرایط مادی و اقتصادی کار در نظام سرمایهداری تحلیل کرد. او معتقد بود که در جامعه سرمایهداری، که بر پایه کار مزدی، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، و تقسیم کار شدید استوار است، انسان (بهویژه کارگر) از جنبههای گوناگونی دچار بیگانگی میشود:
بیگانگی از محصول کار (Alienation from the product of labor): محصولی که کارگر با دستان خود تولید میکند، به او تعلق ندارد، بلکه به محض تولید، به مالکیت سرمایهدار درمیآید و به عنوان یک شیء بیگانه و قدرتی مستقل و حتی متخاصم در بازار در مقابل او قرار میگیرد. هرچه کارگر بیشتر تولید میکند، دنیای اشیاء قدرتمندتر و خود او فقیرتر و بیقدرتتر میشود.
بیگانگی از فرآیند کار یا فعالیت تولیدی (Alienation from the activity of production): کار برای کارگر نه به عنوان یک فعالیت خلاق، آزاد، و ارضاکننده که بیانگر ذات انسانی او باشد، بلکه به عنوان فعالیتی اجباری، خارجی، تکراری، ملالآور، و تحت کنترل و نظارت دیگری (سرمایهدار یا مدیران او) تجربه میشود. کار به وسیلهای برای زنده ماندن و کسب معاش تقلیل مییابد، نه هدف و غایت زندگی. کارگر تنها در خارج از محیط کار احساس راحتی و خود بودن میکند.
بیگانگی از ذات انسانی یا وجود نوعی (Alienation from species-being / Gattungswesen): به باور مارکس، انسان به عنوان یک “موجود نوعی”، ذاتاً موجودی خلاق، آگاه، اجتماعی، و قادر به فعالیت آزاد و همهجانبه در ارتباط با طبیعت و همنوعان است. اما در شرایط کار سرمایهدارانه، این پتانسیلهای انسانی سرکوب شده و کار به فعالیتی حیوانی و صرفاً برای بقا تنزل مییابد. انسان از توانایی خود برای شکل دادن آگاهانه به جهان و تحقق جوهر انسانیاش محروم میشود.
بیگانگی از همنوعان (Alienation from other human beings): روابط انسانی در جامعه سرمایهداری تحت تأثیر رقابت، کالایی شدن، و روابط مبتنی بر منافع مادی و حسابگرانه قرار میگیرد. کارگران نه تنها از سرمایهداران بیگانه میشوند، بلکه در رقابت با یکدیگر برای شغل و دستمزد نیز قرار میگیرند و روابط انسانی اصیل جای خود را به روابط ابزاری میدهد.
ه) انقلاب پرولتری و دیکتاتوری پرولتاریا (Proletarian Revolution and Dictatorship of the Proletariat):
مارکس پیشبینی میکرد که تضادهای درونی نظام سرمایهداری – مانند بحرانهای اقتصادی ادواری ناشی از اضافه تولید و عدم تعادل بین تولید و مصرف، گرایش نزولی نرخ سود در بلندمدت، تمرکز فزاینده سرمایه در دست تعداد معدودی از سرمایهداران و از بین رفتن کسبوکارهای کوچک، و گسترش کمی و کیفی طبقه کارگر (پرولتاریزه شدن بخشهای دیگر جامعه) و فقر نسبی فزاینده آن – در نهایت به تشدید مبارزه طبقاتی، رشد آگاهی طبقاتی پرولتاریا و سازمانیابی آن در قالب احزاب سیاسی و اتحادیههای کارگری، و نهایتاً به انقلاب سوسیالیستی منجر خواهد شد. این انقلاب، که هدف آن سرنگونی حاکمیت سیاسی بورژوازی و برقراری حاکمیت طبقه کارگر است، ممکن است در برخی شرایط تاریخی و در برخی کشورها (مثلاً انگلستان و آمریکا در زمان مارکس) به شکل مسالمتآمیز و از طریق مجاری پارلمانی صورت گیرد، اما در اکثر موارد، بهویژه در کشورهایی با دولتهای سرکوبگر و بوروکراتیک، احتمالاً نیازمند توسل به قهر انقلابی خواهد بود.
پس از پیروزی انقلاب، یک دوره گذار سیاسی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» ضروری است. این مفهوم، که اغلب به اشتباه به عنوان یک حکومت استبدادی فردی یا حزبی و سرکوبگر تفسیر شده، در نظر مارکس و انگلس (بهویژه با الهام از تجربه کمون پاریس در ۱۸۷۱) به معنای حاکمیت سیاسی طبقه کارگر (که اکثریت جامعه را در کشورهای صنعتی پیشرفته تشکیل میدهد) است. وظایف اصلی این دولت گذار عبارتند از: درهم شکستن مقاومت طبقات سرنگونشده (بورژوازی و متحدانش)، مصادره وسایل تولید اصلی از دست سرمایهداران و برقراری مالکیت اجتماعی (دولتی یا تعاونی) بر آنها، سازماندهی مجدد تولید بر اساس یک برنامه دموکراتیک و برای رفع نیازهای جامعه، گسترش دموکراسی برای طبقه کارگر و زحمتکشان، و ایجاد شرایط مادی و فرهنگی لازم برای گذار به جامعه بیطبقه کمونیستی. این دولت، به عنوان دولت اکثریت بر اقلیت، باید از نظر مارکس دموکراتیکترین شکل دولت برای پرولتاریا باشد، هرچند که برای دشمنان طبقاتیاش، دیکتاتوری خواهد بود.
و) گذار به سوسیالیسم و کمونیسم (زوال دولت):
در «نقد برنامه گوتا»، مارکس بین دو مرحله پس از انقلاب سوسیالیستی تمایز قائل میشود:
مرحله اول یا پائینتر جامعه کمونیستی (که بعدها سوسیالیسم نامیده شد): در این مرحله، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید اصلی لغو شده و مالکیت اجتماعی برقرار گشته است. استثمار از میان رفته، اما جامعه هنوز نشانههایی از جامعه سرمایهداری را با خود حمل میکند. اصل توزیع در این مرحله بر اساس میزان و کیفیت کار انجامشده توسط هر فرد است (“از هرکس به اندازه کارش، به هرکس به اندازه کارش”). هنوز نابرابریهایی به دلیل تفاوت در تواناییها و نیازهای افراد وجود دارد و “حقوق بورژوایی” (یعنی برابری صوری در برابر قانون بدون در نظر گرفتن نابرابریهای واقعی) هنوز بهطور کامل از بین نرفته است. دولت (دیکتاتوری پرولتاریا) هنوز وجود دارد.
مرحله عالیتر جامعه کمونیستی (کمونیسم تمامعیار): این مرحله تنها پس از رشد عظیم نیروهای مولده، از بین رفتن کامل بقایای جامعه طبقاتی، محو شدن تضاد بین کار فکری و کار بدنی، تبدیل شدن کار از یک وسیله صرف برای امرار معاش به “نیاز اولیه زندگی” و فعالیتی خلاق و داوطلبانه، و ایجاد فراوانی نعمت مادی و فرهنگی امکانپذیر میشود. در این مرحله است که اصل بنیادین کمونیسم، «از هرکس برحسب تواناییاش، به هرکس برحسب نیازش»، بهطور کامل محقق میشود. با از بین رفتن کامل طبقات اجتماعی و تضادهای طبقاتی، دیگر نیازی به دولت به عنوان ابزار سرکوب و به عنوان نیرویی ایستاده مافوق جامعه نخواهد بود. در این مرحله، دولت به تدریج کارکردهای سیاسی و سرکوبگرانه خود را از دست داده و «زوال مییابد» (withers away) و وظایف آن به اداره ساده امور توسط خود جامعه و سازمانهای اجتماعی داوطلبانه تبدیل میشود. (اشاره به تحلیل انگلس در «آنتی دورینگ» و لنین در «دولت و انقلاب» در این بخش ضروری است).
۶. نگاه دوگانه: تحلیل مارکسیستی از نظام سرمایهداری
دیدگاه مارکس نسبت به نظام سرمایهداری، دیدگاهی دیالکتیکی و دوگانه است. او از یک سو به نقش تاریخی و پیشبرنده سرمایهداری اذعان داشت و از سوی دیگر، آن را نظامی ذاتاً استثمارگر، بحرانزا، و در نهایت گذرا میدانست.
الف) نقش تاریخی و پیشبرنده سرمایهداری:
مارکس در «مانیفست کمونیست» و دیگر آثارش، با صراحت و حتی با نوعی تحسین، به نقش انقلابی بورژوازی در درهم شکستن مناسبات فئودالی، از بین بردن موانع محلی و صنفی، ایجاد بازار جهانی، و توسعه عظیم و بیسابقه نیروهای مولده (تکنولوژی، صنعت، علوم) اشاره میکند. بورژوازی، به تعبیر او، «جهانی به صورت و مثال خویش آفریده است» و «برای نخستین بار نشان داده است که فعالیت بشری تا چه حد قادر به آفرینش است». سرمایهداری، با اجتماعی کردن فزاینده فرآیند تولید و ایجاد وابستگی متقابل جهانی، ناخواسته شرایط مادی لازم برای گذار به جامعهای عالیتر و انسانیتر را فراهم میآورد. بدون دستاوردهای مادی و تکنولوژیک سرمایهداری، تحقق سوسیالیسم و کمونیسم (بهویژه اصل فراوانی نعمت) از دیدگاه مارکس امکانپذیر نبود.
ب) تناقضات ذاتی و ماهیت استثمارگر سرمایهداری:
علیرغم اذعان به نقش تاریخی سرمایهداری، هسته اصلی تحلیل مارکس بر نقد ریشهای این نظام استوار است. او معتقد بود که سرمایهداری نظامی مملو از تناقضات درونی و حلنشدنی است که در نهایت به نابودی خود و فراهم آمدن شرایط برای جایگزینی آن با سوسیالیسم منجر میشود:
-
- استثمار و انباشت سرمایه: همانطور که در نظریه ارزش اضافی توضیح داده شد، اساس سودآوری و انباشت سرمایه در نظام سرمایهداری، استثمار نیروی کار و تصاحب کار پرداختنشده کارگران است. این رابطه استثمارگرانه، تضاد منافع آشتیناپذیری را بین طبقه سرمایهدار و طبقه کارگر ایجاد میکند.
- بیگانگی فراگیر: کار در نظام سرمایهداری، نه تنها استثمارگرانه، بلکه بیگانهکننده نیز هست و انسان را از محصول کارش، از فعالیت تولیدیاش، از ذات انسانیاش، و از همنوعانش جدا میسازد. این بیگانگی، منشأ بسیاری از آسیبهای روانی و اجتماعی در جوامع سرمایهداری است.
- بحرانهای ادواری و ذاتی: مارکس استدلال میکرد که سرمایهداری نظامی ذاتاً بحرانزا است. این بحرانها، که به شکل دورهای (معمولاً هر ۱۰-۷ سال یکبار در زمان مارکس) رخ میدهند، ناشی از تناقض بنیادین بین خصلت فزاینده اجتماعی تولید (که در آن هزاران کارگر در واحدهای بزرگ تولیدی با هم همکاری میکنند) و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و تصاحب خصوصی محصول است. این تناقض خود را به اشکال مختلفی مانند بحرانهای اضافه تولید (Overproduction) (تولید کالاهایی بیش از تقاضای مؤثر در بازار، به دلیل تلاش هر سرمایهدار برای حداکثر کردن سود خود بدون توجه به نیاز واقعی جامعه)، بحرانهای مالی، و گرایش نزولی نرخ سود (Tendency of the Rate of Profit to Fall) نشان میدهد. مارکس معتقد بود که به دلیل افزایش نسبت سرمایه ثابت (ماشینآلات، مواد خام) به سرمایه متغیر (نیروی کار، که تنها منبع ارزش اضافی است) در فرآیند انباشت سرمایه، نرخ سود در بلندمدت تمایل به کاهش دارد (هرچند عوامل متعددی میتوانند این گرایش را خنثی یا به تأخیر اندازند). این گرایش، رقابت بین سرمایهداران را تشدید کرده و به بیثباتی بیشتر نظام میانجامد.
- تمرکز و مرکزیت سرمایه و ایجاد انحصارات: رقابت بیامان در بازار سرمایهداری، منجر به از بین رفتن سرمایهداران ضعیفتر و کوچکتر و بلعیده شدن آنها توسط سرمایهداران بزرگتر و قویتر میشود (تمرکز سرمایه). همچنین، سرمایههای موجود از طریق ادغامها و تملکها در هم میآمیزند و به واحدهای بزرگتری تبدیل میشوند (مرکزیت سرمایه). این فرآیند به ایجاد انحصارات و کارتلهای بزرگ میانجامد که کنترل بخشهای وسیعی از اقتصاد را در دست میگیرند و خصلت رقابتی اولیه سرمایهداری را تضعیف میکنند.
- ایجاد ارتش ذخیره صنعتی و فقر نسبی: سرمایهداری با مکانیزه کردن تولید و ایجاد بحرانهای دورهای، همواره بخشی از نیروی کار را بیکار نگه میدارد که مارکس آن را «ارتش ذخیره صنعتی» (Industrial Reserve Army) مینامید. وجود این ارتش ذخیره، به سرمایهداران امکان میدهد تا سطح دستمزدها را پایین نگه داشته و مقاومت کارگران شاغل را در هم بشکنند. علیرغم رشد کلی ثروت در جامعه سرمایهداری، فقر و نابرابری همچنان پابرجا میماند. مارکس بیشتر بر فقر نسبی (یعندر دورههای بحرانی افزایش مییابد).
ج) سرمایهداری به مثابه نظامی گذرا:
از دیدگاه مارکسیستی، این تناقضات درونی، سرمایهداری را به نظامی تاریخی و گذرا تبدیل میکنند. سرمایهداری با توسعه نیروهای مولده و ایجاد طبقه پرولتاریا، ناخواسته شرایط مادی و عامل انسانی لازم برای سرنگونی خود و گذار به جامعهای نوین (سوسیالیسم و سپس کمونیسم) را فراهم میآورد. به تعبیر مارکس، «سرمایهداری گورکنان خود را میپروراند.» این گذار، از طریق انقلاب پرولتری و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا (به معنای دموکراسی کارگری) صورت خواهد گرفت.
۷. گستره نفوذ: پایگاه اجتماعی و تاریخی کمونیسم
جذابیت و گسترش ایدئولوژی کمونیستی در اواخر قرن نوزدهم و بخش عمده قرن بیستم، ریشه در عوامل متعدد اجتماعی، اقتصادی و سیاسی داشت و گروههای متنوعی را به خود جلب کرد.
الف) طبقه کارگر صنعتی (پرولتاریا):
بدون شک، مخاطب اصلی و اولیه پیام مارکس و انگلس، طبقه کارگر صنعتی در حال ظهور در کشورهای اروپایی بود. شرایط سخت کار در کارخانهها و معادن (ساعات کار طولانی، دستمزدهای پایین، فقدان امنیت شغلی و بهداشتی، کار کودکان)، همراه با فقر و بیثباتی زندگی در محلات کارگری، زمینه مساعدی را برای پذیرش ایدههایی فراهم میآورد که نوید رهایی از استثمار و برپایی جامعهای عادلانهتر را میداد. تحلیل مارکس از استثمار و بیگانگی، با تجارب روزمره این طبقه همخوانی داشت. شکلگیری اتحادیههای کارگری و احزاب سوسیالیست و کمونیست در بسیاری از کشورها، تلاشی برای سازماندهی این طبقه و پیشبرد مبارزات آن با الهام از آموزههای مارکسیستی بود. مارکس پرولتاریا را نه تنها قربانی سرمایهداری، بلکه به دلیل جایگاهش در فرآیند تولید و نداشتن منافعی در حفظ نظام موجود، تنها طبقه حقیقتاً انقلابی و عامل اصلی دگرگونی جامعه میدانست.
ب) روشنفکران رادیکال، هنرمندان و دانشگاهیان:
بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان، و دانشگاهیان در سراسر جهان، تحت تأثیر قدرت تحلیلی نظریه مارکسیستی، نقد عمیق آن از سرمایهداری، انسجام ظاهری آن به عنوان یک جهانبینی جامع، و بهویژه آرمان عدالتخواهی و وعده جامعهای بهتر و انسانیتر، به مارکسیسم و کمونیسم گرایش پیدا کردند. در دورههای بحرانی تاریخ، مانند پس از جنگ جهانی اول، بحران بزرگ اقتصادی دهه ۱۹۳۰، و در دوران مبارزات ضدفاشیستی و ضداستعماری، این گرایش در میان روشنفکران تشدید میشد. چهرههایی چون ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، برتولت برشت، لوئیس آراگون، پابلو نرودا، دیهگو ریورا، و بسیاری دیگر، در دورههایی از زندگی خود، با جنبش کمونیستی همدلی یا همکاری داشتند (هرچند روابط آنها با احزاب کمونیست رسمی و سیاستهای شوروی اغلب پیچیده، انتقادی و پر فراز و نشیب بود). این روشنفکران نقش مهمی در ترویج و تفسیر ایدههای مارکسیستی در حوزههای فرهنگی و آکادمیک ایفا کردند.
ج) دهقانان و جنبشهای رهاییبخش ملی در کشورهای پیرامونی:
هرچند مارکسیسم کلاسیک، طبقه کارگر صنعتی را عامل اصلی انقلاب میدانست، اما در کشورهایی با ساختار عمدتاً کشاورزی و تحت سلطه استعمار یا نظامهای نیمهفئودالی و وابسته (مانند روسیه تزاری، چین، ویتنام، کوبا، و بسیاری از کشورهای آفریقایی و آمریکای لاتین)، کمونیسم (اغلب در ترکیب با ایدههای ناسیونالیستی، ضدامپریالیستی و پوپولیستی) توانست حمایت گسترده بخشهایی از دهقانان فقیر و متوسط، و همچنین نیروهای خواهان استقلال ملی و اصلاحات ارضی را جلب کند. نظریهپردازانی چون لنین و بهویژه مائو تسهتونگ، با تطبیق مارکسیسم با شرایط خاص این جوامع و تأکید بر نقش انقلابی دهقانان (به عنوان متحد اصلی پرولتاریا یا حتی نیروی اصلی انقلاب در برخی موارد) و اهمیت مبارزات ضداستعماری، به گسترش کمونیسم در این مناطق کمک کردند. وعده اصلاحات ارضی، پایان دادن به سلطه خارجی، و توسعه ملی، از جمله عوامل جذابیت کمونیسم برای این گروهها بود. انقلابهای چین، ویتنام و کوبا نمونههای بارز این پدیده هستند.
د) رهبران سیاسی و انقلابیون سازمانیافته:
شخصیتهای کاریزماتیک و سازماندهندگانی چون ولادیمیر لنین، لئون تروتسکی، مائو تسهتونگ، هو شی مین، فیدل کاسترو، و چه گوارا، با الهام از مارکسیسم و تفاسیر خاص خود از آن، رهبری جنبشها و انقلابهایی را بر عهده گرفتند که به برپایی دولتهای مدعی کمونیسم یا سوسیالیسم در کشورهایشان منجر شد. این رهبران و کادرهای حزبی پیرامون آنها، نقش مهمی در بسیج تودهها، تدوین استراتژی و تاکتیکهای انقلابی، و کسب و تحکیم قدرت سیاسی داشتند.
ه) احزاب کمونیست و انترناسیونالها (بهویژه کمینترن):
پس از موفقیت انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، احزاب کمونیست در اکثر کشورهای جهان، اغلب با حمایت و هدایت اتحاد جماهیر شوروی، تأسیس شدند. «انترناسیونال سوم» یا «کمینترن» (تأسیس ۱۹۱۹)، که در مسکو مستقر بود، نقش هماهنگکننده و رهبریکننده این احزاب را در سطح جهانی بر عهده داشت و به ترویج و پیادهسازی خط مشیهای کمونیستی مطابق با منافع و دیدگاههای شوروی میپرداخت. این احزاب، بهویژه در دوره بین دو جنگ جهانی و پس از جنگ جهانی دوم (در کشورهایی مانند فرانسه و ایتالیا)، به نیروهای سیاسی و اجتماعی قدرتمندی تبدیل شدند و پایگاه قابل توجهی در میان کارگران، روشنفکران، و سایر اقشار جامعه به دست آوردند.
باید توجه داشت که میزان و عمق حمایت از کمونیسم در دورههای مختلف تاریخی و در مناطق گوناگون جهان، تحت تأثیر عوامل متعددی چون شرایط اقتصادی و اجتماعی داخلی، وضعیت سیاسی بینالمللی (مانند جنگ سرد)، موفقیتها یا شکستهای دولتهای کمونیستی موجود (بهویژه شوروی و چین)، و توانایی احزاب کمونیست در انطباق با شرایط محلی، نوسان داشته است.
۸. مواجهه با واقعیت: نقد و ارزیابی نظریه و عملکرد
ایدئولوژی کمونیسم و تجارب تاریخی دولتهای مدعی آن، از همان ابتدا با انتقادات گسترده و بنیادینی از سوی متفکران و جریانهای فکری مختلف مواجه شده است. این نقدها را میتوان به چند دسته اصلی تقسیم کرد:
الف) نقدهای اقتصادی:
-
- مشکل محاسبه اقتصادی در نظام سوسیالیستی (The Economic Calculation Problem): این نقد، که برای اولین بار به طور جدی توسط اقتصاددانان مکتب اتریش، بهویژه لودویگ فون میزس در مقاله “محاسبه اقتصادی در جامعه سوسیالیستی” (۱۹۲۰) و سپس توسط فریدریش هایک بسط داده شد، استدلال میکند که در یک اقتصاد سوسیالیستی که فاقد مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، بازار آزاد، و نظام قیمتهای رقابتی است، امکان تخصیص عقلانی و کارآمد منابع وجود ندارد. بدون سازوکار قیمتها که اطلاعات پراکنده مربوط به کمیابی منابع و ترجیحات مصرفکنندگان را منعکس و منتقل میکنند، برنامهریزان مرکزی فاقد اطلاعات لازم برای تصمیمگیریهای اقتصادی صحیح در مورد اینکه چه چیزی، چگونه، و برای چه کسی تولید شود، هستند. این امر ناگزیر به ناکارآمدی، تخصیص نادرست منابع، کمبود برخی کالاها و مازاد برخی دیگر، و در نهایت، کاهش سطح رفاه عمومی منجر میشود. تجربه اقتصادهای دستوری در کشورهای کمونیستی قرن بیستم، تا حد زیادی این نقد را تأیید کرد.
- مسئله انگیزه، نوآوری و کارایی: منتقدان، بهویژه از دیدگاه لیبرال و بازار آزاد، معتقدند که در غیاب مالکیت خصوصی، رقابت، و ارتباط مستقیم بین تلاش فردی و پاداش مادی (سود، دستمزد بالاتر)، انگیزهها برای سختکوشی، نوآوری، ریسکپذیری، و کارآفرینی به شدت کاهش مییابد. در نظامی که مالکیت اشتراکی حاکم است و توزیع بر اساس نیاز (یا تصمیمات بوروکراتیک) صورت میگیرد، “تراژدی منابع مشترک” و “سواری مجانی” (free-riding) میتواند به پدیدههای رایجی تبدیل شوند و به کاهش بهرهوری و کیفیت منجر گردند.
- ناکارآمدی برنامهریزی متمرکز و بوروکراسی: تجربه تاریخی کشورهای کمونیستی نشان داد که اقتصادهای کاملاً برنامهریزیشده و متمرکز با مشکلات عدیدهای چون بوروکراسی عظیم و ناکارآمد، انعطافناپذیری در برابر تغییرات و نیازهای جدید، تولید کالاهای بیکیفیت و غیرمنطبق با سلیقه مصرفکنندگان، صفهای طولانی برای کالاهای اساسی، و فساد گسترده مواجه بودند. جمعآوری و پردازش حجم عظیم اطلاعات مورد نیاز برای برنامهریزی کل اقتصاد، و اجرای دقیق برنامهها از بالا به پایین، عملاً ناممکن و یا بسیار پرهزینه بود.
ب) نقدهای سیاسی و حقوق بشری:
-
- توتالیتاریسم، نظام تکحزبی و سرکوب آزادیهای اساسی: تقریباً تمامی دولتهایی که با الهام از مارکسیسم-لنینیسم به قدرت رسیدند، به نظامهای تکحزبی، اقتدارگرا، و در بسیاری موارد توتالیتر تبدیل شدند. در این نظامها، حزب کمونیست انحصار کامل قدرت سیاسی را در دست داشت و هرگونه مخالفت یا فعالیت سیاسی مستقل به شدت سرکوب میشد. آزادی بیان، آزادی اجتماعات و تشکلها، آزادی مطبوعات، آزادیهای مذهبی، و سایر حقوق اساسی بشر به طور سیستماتیک محدود یا پایمال میشد. مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» در عمل به دیکتاتوری حزب کمونیست (و اغلب رهبر آن) بر کل جامعه، از جمله خود طبقه کارگر، تبدیل شد. متفکرانی چون هانا آرنت در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» به تحلیل ماهیت این نظامها پرداختهاند.
- خشونت دولتی، پاکسازیها و کشتارهای جمعی: تاریخ قرن بیستم شاهد موارد هولناکی از خشونت دولتی، پاکسازیهای سیاسی، اعدامهای خودسرانه، ایجاد اردوگاههای کار اجباری (مانند گولاگها در شوروی استالینی)، و کشتارهای جمعی در برخی رژیمهای کمونیستی بوده است. دوران حکومت استالین در شوروی (با میلیونها قربانی)، انقلاب فرهنگی و “جهش بزرگ به پیش” مائو در چین (که منجر به قحطی و مرگ میلیونها نفر شد)، و رژیم نسلکش خمرهای سرخ به رهبری پل پوت در کامبوج، نمونههای تراژیک این پدیده هستند. (ارجاع به کتاب «کتاب سیاه کمونیسم»، هرچند بحثبرانگیز، در این زمینه متداول است).
- کیش شخصیت و فقدان دموکراسی: در بسیاری از کشورهای کمونیستی، کیش شخصیت بیمارگونهای حول رهبران حزب (مانند استالین، مائو، کیم ایل سونگ، انور خوجه) شکل گرفت که با هرگونه انتقاد یا مخالفت به شدت برخورد میشد. این پدیده، با اصول برابریخواهانه و ضد فردگرایانه اولیه مارکسیسم در تضاد آشکار قرار داشت. فقدان دموکراسی درونحزبی و در سطح جامعه، منجر به تصمیمگیریهای نادرست، فساد، و بیاعتنایی به نیازها و خواستههای مردم میشد.
ج) نقدهای فلسفی و نظری:
-
- جبرگرایی تاریخی و اتهام غیرعلمی بودن: کارل پوپر در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» و «فقر تاریخگرایی»، نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس را به دلیل ادعای پیشبینی قطعی آینده و قوانین جبری تاریخ، مورد انتقاد قرار داده و آن را نوعی «تاریخگرایی» (Historicism) و غیرعلمی خوانده است، زیرا به زعم پوپر، این نظریه قابل ابطالپذیری (Falsifiability) نیست که شرط لازم برای علمی بودن یک نظریه است. هرچند بسیاری از مارکسیستها این تفسیر از مارکسیسم را رد کرده و بر جنبههای دیالکتیکی و امکانهای متعدد تاریخی تأکید میکنند.
- برداشت از طبیعت انسانی و امکانپذیری جامعه آرمانی: منتقدان محافظهکار و لیبرال اغلب استدلال میکنند که کمونیسم برداشتی بیش از حد خوشبینانه و سادهانگارانه از طبیعت انسانی دارد و نادیده میگیرد که انگیزههایی چون نفع شخصی، رقابت، میل به مالکیت، و قدرتطلبی ممکن است ریشهدارتر از آن باشند که صرفاً با تغییر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی از بین بروند. تلاش برای ایجاد جامعهای کاملاً برابر و عاری از تضاد، ممکن است با سرکوب تمایلات طبیعی انسان و ایجاد جامعهای خاکستری و بیروح همراه باشد.
- مسئله زوال دولت و واقعیت تقویت دولت در عمل: پیشبینی مارکس و انگلس مبنی بر “زوال دولت” پس از استقرار سوسیالیسم و از بین رفتن طبقات، در هیچیک از کشورهای کمونیستی قرن بیستم محقق نشد. برعکس، دولت در این کشورها به شدت قدرتمند، متمرکز، بوروکراتیک، و فراگیر شد و تقریباً تمام جنبههای زندگی اجتماعی و اقتصادی را تحت کنترل خود درآورد. این تناقض آشکار بین نظریه و عمل، یکی از نقاط ضعف جدی کمونیسم دولتی بوده است.
- نسبت نظریه مارکس با انحرافات عملی (استالینیسم و غیره): این یکی از بحثبرانگیزترین مسائل در ارزیابی کمونیسم است. برخی منتقدان (مانند لشک کولاکوفسکی) معتقدند که ریشههای توتالیتاریسم و سرکوب، در خود نظریه مارکس (بهویژه در مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا و نقش حزب) بهطور بالقوه وجود داشته است. در مقابل، بسیاری از مارکسیستها (بهویژه تروتسکیستها، مارکسیستهای اومانیست، و چپ نو) استدلال میکنند که نظامهای استالینیستی و مائوئیستی، انحرافات شدیدی از اصول بنیادین و انسانی مارکسیسم بودهاند و ناشی از شرایط خاص تاریخی (مانند عقبماندگی اقتصادی روسیه، جنگ داخلی، و انزوای بینالمللی) و یا تفسیرهای نادرست و اقتدارگرایانه از نظریه بودهاند و نباید آنها را نماینده واقعی کمونیسم یا سوسیالیسم مارکسی دانست.
د) نقدهای مربوط به عملکرد تاریخی و عدم تحقق وعدهها:
فراتر از مباحث نظری، عملکرد واقعی دولتهای کمونیستی در قرن بیستم، زمینه گستردهای برای نقد فراهم کرده است. این دولتها در عمل نتوانستند به بسیاری از وعدههای اصلی خود، مانند ایجاد جامعهای بیطبقه، مرفه، آزاد، و برابر دست یابند. در بسیاری از موارد، نابرابریهای جدیدی بین نخبگان حزبی (نومنکلاتورا) و توده مردم ایجاد شد، فقر و کمبود مزمن ادامه یافت، و آزادیهای فردی و سیاسی به شدت سرکوب شد. مقایسه سطح زندگی، آزادیهای سیاسی، و نوآوریهای تکنولوژیک در کشورهای کمونیستی با کشورهای پیشرفته سرمایهداری (بهویژه پس از دوره بازسازی بعد از جنگ جهانی دوم)، اغلب به نفع دومی تمام میشد.
۹. فراز و فرود: سرنوشت تاریخی، افول و وضعیت معاصر
ارزیابی سرنوشت تاریخی کمونیسم، بهویژه با توجه به تجارب قرن بیستم، مستلزم نگاهی چندوجهی است که هم شکستها و هم تأثیرات ماندگار آن را در بر گیرد.
الف) عدم تحقق آرمان نهایی و شکست در ایجاد جامعه کمونیستی:
اگر موفقیت را به معنای تحقق آرمان نهایی مارکس و انگلس، یعنی ایجاد جامعهای بیطبقه، بیدولت، مرفه، و کاملاً آزاد از استثمار و بیگانگی در نظر بگیریم، پاسخ قاطعانه «خیر» است. هیچیک از کشورهایی که خود را کمونیست یا سوسیالیست میخواندند، حتی به نزدیکی این آرمان نیز نرسیدند. نه تنها دولت در این کشورها “زوال نیافت”، بلکه به شکلی بیسابقه قدرتمند، متمرکز، بوروکراتیک و اغلب سرکوبگر شد. تقسیمات طبقاتی، هرچند به شکلی متفاوت از سرمایهداری (ایجاد نخبگان حزبی یا “نومنکلاتورا”)، ادامه یافت. مشکلات اقتصادی مزمن، کمبودها، و ناتوانی در رقابت با پویایی اقتصادی کشورهای پیشرفته سرمایهداری، از ویژگیهای بارز بسیاری از این نظامها بود. وعده آزادی همهجانبه انسان، در عمل جای خود را به کنترل شدید دولتی بر تمامی شئون زندگی فردی و اجتماعی داد. این شکست در تحقق آرمان، یکی از دلایل اصلی بحران مشروعیت و فروپاشی نهایی بسیاری از این رژیمها بود.
ب) تأثیرات تاریخی و فکری ماندگار، علیرغم شکستهای عملی:
با وجود شکست عملی مدل کمونیسم دولتی قرن بیستم، تأثیرات فکری و تاریخی مارکسیسم و جنبش کمونیستی بر جهان مدرن عمیق و گسترده بوده است:
-
- نقد قدرتمند سرمایهداری: تحلیل مارکسیستی از تضادها، بحرانها، استثمار، و بیگانگی ذاتی در نظام سرمایهداری، همچنان یکی از مهمترین و نافذترین چارچوبهای نظری برای نقد این نظام است و الهامبخش بسیاری از نظریههای انتقادی معاصر در علوم اجتماعی، فلسفه، و مطالعات فرهنگی بوده است.
- الهامبخشی به جنبشهای کارگری و عدالتخواه: مارکسیسم نقش مهمی در سازماندهی طبقه کارگر، مبارزه برای حقوق کارگران (مانند کاهش ساعات کار، افزایش دستمزد، حق تشکل)، و گسترش ایدههای عدالت اجتماعی در سراسر جهان داشته است.
- تأثیر بر مبارزات ضداستعماری و رهاییبخش ملی: همانطور که پیشتر اشاره شد، ایدههای مارکسیستی (بهویژه در تفسیر لنینیستی و مائوئیستی) الهامبخش بسیاری از جنبشهای استقلالطلب و ضداستعماری در آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین در قرن بیستم بود.
- شکلدهی به ژئوپلیتیک قرن بیستم: ظهور بلوک شرق به رهبری اتحاد جماهیر شوروی و رقابت آن با بلوک غرب به رهبری ایالات متحده (جنگ سرد)، برای بیش از چهار دهه مناسبات بینالمللی را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و به مسابقه تسلیحاتی، جنگهای نیابتی، و تقسیم جهان به دو اردوگاه متخاصم منجر شد.
- تأثیر بر شکلگیری دولت رفاه: برخی تحلیلگران معتقدند که وجود بلوک کمونیستی و ترس از گسترش نفوذ آن در میان طبقات کارگر کشورهای غربی، یکی از عواملی بود که این کشورها را به انجام اصلاحات اجتماعی و ایجاد “دولت رفاه” (Welfare State) با خدماتی چون بیمههای اجتماعی، آموزش و بهداشت همگانی، و حمایت از بیکاران، ترغیب کرد تا از جذابیت کمونیسم بکاهند.
ج) عملکرد دولتهای کمونیستی: دستاوردها و شکستهای ساختاری:
ارزیابی عملکرد این دولتها نیازمند نگاهی متوازن است:
-
- دستاوردها (عمدتاً اولیه و محدود): در برخی کشورها، بهویژه در مراحل اولیه پس از انقلاب و در شرایط خاص، دولتهای کمونیستی موفقیتهایی در زمینههایی چون صنعتیسازی سریع (مانند شوروی در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، البته با هزینههای انسانی بسیار بالا)، ریشهکنی بیسوادی و گسترش آموزش همگانی، بهبود شاخصهای بهداشت عمومی و افزایش امید به زندگی، کاهش برخی نابرابریهای اجتماعی آشکار (مانند نابرابریهای فئودالی یا نژادی)، و تأمین امنیت شغلی و نیازهای اولیه (هرچند در سطح پایین و با کیفیت نامطلوب) برای بخش قابل توجهی از جمعیت کسب کردند. همچنین، نقش شوروی در شکست آلمان نازی در جنگ جهانی دوم انکارناپذیر است.
- شکستهای ساختاری و انسانی: این دستاوردها، اغلب با هزینههای گزافی همراه بود. همانطور که در بخش نقدها اشاره شد، مشکلات اقتصادی مزمن (ناشی از ناکارآمدی برنامهریزی متمرکز و فقدان انگیزه)، فقدان کامل دموکراسی و آزادیهای فردی و سیاسی، سرکوب گسترده مخالفان و دگراندیشان، نقض سیستماتیک حقوق بشر، و در مواردی فجایع انسانی بزرگ (مانند قحطیها و کشتارهای جمعی)، از ویژگیهای بارز بسیاری از این رژیمها بود. این شکستها در نهایت به فرسایش مشروعیت و فروپاشی آنها کمک کرد.
د) تحلیل دلایل فروپاشی بلوک شرق و اتحاد جماهیر شوروی (۱۹۸۹-۱۹۹۱):
فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و انحلال اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱، نقطه عطفی در تاریخ کمونیسم و پایان جنگ سرد بود. دلایل این فروپاشی پیچیده و چندلایه بودند:
-
- مشکلات اقتصادی ساختاری: ناکارآمدی مزمن اقتصادهای دستوری، ناتوانی در رقابت تکنولوژیک با غرب (بهویژه در حوزه فناوری اطلاعات)، هزینههای گزاف مسابقه تسلیحاتی، و کاهش سطح رفاه عمومی.
- بحران مشروعیت سیاسی: فقدان دموکراسی، سرکوب، فساد نخبگان حزبی، و افزایش آگاهی مردم (بهویژه از طریق دسترسی به رسانههای غربی) نسبت به سطح زندگی و آزادیها در کشورهای دیگر.
- سیاستهای اصلاحی گورباچف (پرسترویکا و گلاسنوست): هرچند هدف میخائیل گورباچف اصلاح و احیای سوسیالیسم بود، اما سیاستهای او مبنی بر بازسازی اقتصادی (پرسترویکا) و فضای باز سیاسی (گلاسنوست)، ناخواسته نیروهایی را آزاد کرد که کنترل آنها از دست حزب کمونیست خارج شد و به فروپاشی سیستم انجامید.
- رشد جنبشهای ملیگرایانه و استقلالطلب: در جمهوریهای مختلف شوروی و کشورهای اروپای شرقی، احساسات ملیگرایانه و تمایل به استقلال از سلطه مسکو افزایش یافت.
- فشار خارجی و نقش غرب: سیاستهای تهاجمی دولت ریگان در دهه ۱۹۸۰ (مانند افزایش هزینههای نظامی و پروژه “جنگ ستارگان”)، حمایت از جنبشهای مخالف در اروپای شرقی (مانند جنبش همبستگی در لهستان)، و جذابیت فرهنگی و اقتصادی غرب، به تضعیف بلوک شرق کمک کرد.
ه) وضعیت کنونی کشورهای باقیمانده و میراث مارکسیسم در قرن بیست و یکم:
امروزه، تعداد کشورهایی که رسماً خود را کمونیست یا سوسیالیست میخوانند و حزب کمونیست در آنها قدرت را در دست دارد، بسیار اندک است و شامل چین، ویتنام، لائوس، کوبا، و کره شمالی میشود. با این حال، اکثر این کشورها (بهویژه چین و ویتنام) اصلاحات اقتصادی گستردهای را در جهت پذیرش اصول اقتصاد بازار و سرمایهگذاری خصوصی و خارجی انجام دادهاند و عملاً نظامهای اقتصادی ترکیبی یا “سرمایهداری دولتی“ را پیاده میکنند، در حالی که انحصار قدرت سیاسی همچنان در دست حزب کمونیست باقی مانده است. چین با مدل “سوسیالیسم با مشخصات چینی” به یک قدرت بزرگ اقتصادی جهانی تبدیل شده، اما از نظر سیاسی همچنان یک نظام اقتدارگرا است. کوبا نیز در سالهای اخیر شاهد اصلاحات اقتصادی محتاطانهای بوده است. کره شمالی تنها نمونه باقیمانده از یک اقتصاد کاملاً متمرکز و یک رژیم توتالیتر شدید و منزوی است.
در سطح فکری، مارکسیسم و ایدههای مرتبط با آن همچنان در محافل آکادمیک، جنبشهای اجتماعی چپ، و در میان منتقدان سرمایهداری جهانی، نئولیبرالیسم، نابرابریهای فزاینده، بحرانهای مالی، و مشکلات زیستمحیطی حضور دارند. بحران مالی جهانی ۲۰۰۸، همهگیری کووید-۱۹ و پیامدهای اقتصادی و اجتماعی آن، و تشدید آگاهی نسبت به تغییرات اقلیمی، باعث شده است که برخی از تحلیلها و انتقادات مارکس نسبت به تناقضات و بیثباتیهای ذاتی سرمایهداری دوباره مورد توجه قرار گیرند. با این حال، دیگر کمتر کسی به مدل کمونیسم دولتی و توتالیتر قرن بیستم به عنوان یک جایگزین مطلوب و امکانپذیر نگاه میکند. جنبشهای چپ معاصر بیشتر به دنبال مدلهای دموکراتیکتر سوسیالیسم، اقتصاد مشارکتی، تقویت دولت رفاه، کنترل دموکراتیک بر اقتصاد، یا اصلاحات اساسی در چارچوب سرمایهداری هستند.
۱۰. ملاحظات تکمیلی: رهیافتهایی برای فهم عمیقتر
برای دستیابی به درکی عمیق، جامع و انتقادی از پدیده پیچیدهای چون کمونیسم، توجه به چندین نکته روششناختی و تحلیلی ضروری است:
الف) اهمیت تفکیک میان سطوح مختلف تحلیل:
بسیار مهم است که بین اندیشههای اصلی کارل مارکس و فریدریش انگلس (مارکسیسم کلاسیک)، تفاسیر و بسطهای بعدی آن (مانند مارکسیسم-لنینیسم، تروتسکیسم، مائوئیسم، مکتب فرانکفورت، مارکسیسم ساختارگرا، مارکسیسم تحلیلی، و غیره)، و عملکرد واقعی احزاب و دولتهایی که خود را کمونیست یا سوسیالیست مینامیدند، تمایز قائل شویم. یکی دانستن این سطوح مختلف میتواند منجر به سادهانگاری و قضاوتهای نادرست شود. نمیتوان تمام مسئولیت فجایع و انحرافات دولتهای استالینیستی یا مائوئیستی را مستقیماً به پای مارکس نوشت، همانطور که نمیتوان تمام دستاوردهای مثبت جنبشهای کارگری را صرفاً به نظریه تقلیل داد.
ب) شناخت تنوع درونی و پویایی سنت مارکسیستی:
مارکسیسم یک مکتب فکری یکپارچه، منجمد و جزمی نیست، بلکه یک سنت فکری پویا، متنوع و اغلب متناقضنما است که در طول بیش از یک قرن و نیم، تفاسیر، بازنگریها، و انشعابات متعددی را تجربه کرده است. از مارکسیستهای ارتدوکس و انقلابی گرفته تا مارکسیستهای اومانیست، اگزیستانسیالیست، ساختارگرا، فمینیست، و پسا-مارکسیستها، هر یک بر جنبههای خاصی از اندیشه مارکس تأکید کرده و برداشتهای متفاوتی از آن ارائه دادهاند. درک این تنوع برای فهم کامل میراث مارکسیسم ضروری است.
ج) ضرورت تحلیل تاریخی و زمینهمند (Contextual Analysis):
هر نظریه و جنبش اجتماعی را باید در بستر تاریخی و اجتماعی خاص ظهور و تکامل آن بررسی کرد. کمونیسم محصول شرایط خاص قرن نوزدهم (انقلاب صنعتی، ظهور پرولتاریا، بحرانهای سرمایهداری اولیه) و تحولات پرآشوب قرن بیستم (جنگهای جهانی، استعمار، جنگ سرد) بود. بدون در نظر گرفتن این زمینهها، فهم دلایل جذابیت، گسترش، و همچنین شکستهای آن ناقص خواهد بود. همچنین، عملکرد احزاب و دولتهای کمونیستی در کشورهای مختلف، تحت تأثیر فرهنگ، تاریخ، و شرایط خاص آن کشورها نیز بوده است.
د) تأکید مجدد بر اهمیت مراجعه به متون اصلی و منابع دست اول:
برای درک دقیق اندیشههای مارکس، انگلس، و سایر نظریهپردازان مهم مارکسیست، بهترین راه مراجعه مستقیم به آثار اصلی آنهاست، نه صرفاً اتکا به تفاسیر دست دوم یا خلاصههای سادهشده. خواندن متونی چون «مانیفست کمونیست»، «سرمایه»، «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴»، «ایدئولوژی آلمانی»، و آثار لنین، لوکزامبورگ، گرامشی و دیگران، برای هر پژوهشگر جدی در این حوزه ضروری است.
ه) طرح پرسشهایی که مارکسیسم همچنان برای دنیای معاصر مطرح میکند:
فارغ از سرنوشت سیاسی کمونیسم در قرن بیستم، بسیاری از پرسشها و دغدغههایی که مارکس و سنت مارکسیستی مطرح کردند، همچنان برای دنیای معاصر актуальны و قابل تأمل هستند. مسائلی چون ماهیت و پیامدهای قدرت سرمایه، نابرابریهای فزاینده اقتصادی و اجتماعی، بیگانگی در محیط کار و زندگی مدرن، بحرانهای ذاتی نظام بازار، نقش دولت در اقتصاد، امکان و چگونگی دستیابی به عدالت اجتماعی، و تأثیرات مخرب زیستمحیطی نظام تولیدی کنونی، از جمله این پرسشها هستند که تفکر انتقادی مارکسیستی همچنان میتواند به روشن شدن ابعاد آنها کمک کند.
۱۱. نتیجهگیری: میراث پیچیده یک ایدئولوژی دورانساز
منابع (References)
- مارکس، کارل، و انگلس، فریدریش. (ترجمههای متعدد). مانیفست حزب کمونیست. (متن بنیادین برای درک اهداف و تحلیل اولیه کمونیسم).
- مارکس، کارل. (ترجمههای متعدد). سرمایه (Das Kapital)، جلد اول. (تحلیل عمیق مارکس از سازوکار سرمایهداری و نظریه ارزش اضافی).
- مارکس، کارل. (ترجمههای متعدد). دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. (حاوی مباحث کلیدی مارکس در مورد بیگانگی).
- انگلس، فریدریش. (ترجمههای متعدد). سوسیالیسم: تخیلی و علمی. (تبیین انگلس از تفاوت مارکسیسم با سوسیالیسمهای پیشین).
- لنین، ولادیمیر ایلیچ. (ترجمههای متعدد). دولت و انقلاب. (دیدگاه لنینیستی درباره دولت، انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا).
- کولاکوفسکی، لشک. (ترجمه فارسی). جریانهای اصلی مارکسیسم (تاریخ اندیشه مارکسیستی). (تحلیلی جامع و انتقادی از تاریخ تفکر مارکسیستی).
- هیوود، اندرو. (ترجمههای متعدد). ایدئولوژیهای سیاسی: درآمدی بر مارکسیسم و کمونیسم. (فصلهای مرتبط، برای مروری کلی و آکادمیک).
- Wolff, Jonathan. (2002). “Karl Marx”. In E. N. Zalta (Ed.), The Stanford Encyclopedia of Philosophy. (https://plato.stanford.edu/archives/spr2021/entries/marx/). (مروری فلسفی و بسیار معتبر بر اندیشههای مارکس).
- Elster, Jon. (1985). Making Sense of Marx. Cambridge University Press. (تحلیلی دقیق و انتقادی از جنبههای مختلف نظریه مارکس).
- Cohen, G. A. (1978). Karl Marx’s Theory of History: A Defence. Princeton University Press. (دفاعی مهم از ماتریالیسم تاریخی در چارچوب مارکسیسم تحلیلی).
- Service, Robert. (2007). Comrades! A History of World Communism. Harvard University Press. (تاریخچهای جامع از جنبش کمونیستی جهانی).
- Pipes, Richard. (1994). Communism: A History. Modern Library. (دیدگاهی تاریخی و انتقادی نسبت به کمونیسم).
- Courtois, Stéphane, et al. (1999). The Black Book of Communism: Crimes, Terror, Repression. Harvard University Press. (منبعی بحثبرانگیز اما مهم در مورد پیامدهای انسانی رژیمهای کمونیستی).
- Mises, Ludwig von. (1920/1990). “Economic Calculation in the Socialist Commonwealth”. Mises Institute. (مقاله کلاسیک در نقد امکانپذیری برنامهریزی اقتصادی سوسیالیستی).
- Hayek, F. A. (1944). The Road to Serfdom. University of Chicago Press. (نقد کلاسیک برنامهریزی متمرکز و ارتباط آن با توتالیتاریسم).
- Harvey, David. (2010). A Companion to Marx’s Capital. Verso. (راهنمایی معاصر و معتبر برای فهم کتاب “سرمایه”).
- Eagleton, Terry. (2011). Why Marx Was Right. Yale University Press. (دفاعی معاصر از برخی جنبههای مرتبط اندیشه مارکس در دنیای امروز).